به گزارش وارش نیوز : نیمه شهریور ۱۴۰۴ و هم زمان با نگرانی و هشدارهای فعالین اجتماعی در خصوص موج ترک تحصیل کودکان و نوجوانان در ایران ، وزیر آموزش و پرورش اعلام کرد شمار کودکان بازمانده از تحصیل در کشور به ۹۵۰ هزار دانش آموز رسیده است ؛ این در حالی است که یک عضو کمیسیون آموزش مجلس مهرماه ۱۴۰۳ درباره آمار پنهان کودکان بازمانده ازتحصیل از آمار حدود دو میلیون دانش آموز ثبت نام نشده به دلیل مشکلات اقتصادی والدین خبر داده بود .
روایت ها از بازماندگان تحصیل جدی بودن بحران آموزش در ایران را نشان می دهد . تلخ ، اما واقعیت جامعه ایران است ، فقر اولین عامل بازدارنده تحصیل در کشوری است که از منابع غنی و ثروت طبیعی برخوردار است و سرنوشت این کودکان یا کار اجباری در خیابان ها و کارگاه ها و زمین های کشاورزیست و یا به عنوان مجرم سر از کانون های اصلاح و تربیت در می آورند ؛ سرانجام تلخی که به حبس های طولانی تا چوبه دار ختم می شود .
قصه لیلا ، دختری که در ۱۸ سالگی به اتهام تشکیل خانه فساد به اعدام محکوم شد داستان تلخ یکی از کودکان بازمانده از تحصیل است که در سال ۱۳۸۳ رسانه ای و پرماجرا شد ، اما دست سرنوشت برای او جور دیگری رقم خورد .
لیلا در خانواده ای فقیر به دنیا آمد . در ۹ سالگی مادر شد و ۱۰۰ ضربه شلاق خورد ؛ در ۱۲ سالگی به عنوان صیغه واگذار شد ، در ۱۴ سالگی دوباره ۱۰۰ ضربه شلاق خورد و در زایشگاه دوقلو زایمان کرد و در ۱۸ سالگی به اتهام تن فروشی و تشکیل خانه فساد به اعدام محکوم شد .
داستان لیلا روایت دختریست که در هزارتوی رنج های بی پایان زندگی فلاکت بار خانواده جسم کوچکش به حراج گذاشته شد تا والدین و برادرانش با فروش دخترک خریداران و متجاوزان حریص و هوس ران را راضی و در این معامله زندگی نکبت بار را سپری کنند .
یک خبر کوتاه به دامنه دار شدن زندگی لیلا رقم زد . خبری فکس شده در پاییز سال ۱۳۸۳ از دادگستری استان مرکزی مبنی بر درخواست اعدام برای دختری ۱۸ ساله که سرکرده باند فساد و تشکیل خانه تیمی در اراک بوده است .
خبر اگرچه کوتاه بود ، اما مرا به عنوان یک خبرنگار اجتماعی برآشفته کرد . هیچ توضیحی در رابطه با متهم در خبر به جز سن و اتهامش نیامده بود . اینکه یک دختر ۱۸ ساله تشکیل دهنده خانه ای تیمی و مروج فساد و فحشا باشد برایم باور نکردنی و از سویی سوال برانگیز بود . در تعریف کودکی سن او در ردیف کودکان قرار می گرفت . سوال ها را در ذهنم مرور کردم ؛ چطور به ذهن یک کودک چنین معامله ای خطور کرده ؟ درآمدش از این معامله چقدر بوده ؟ موجودی حساب بانکیش چه رقمی می تواند باشد ؟ در کدام محله اراک سکونت داشته بالاترین منطقه یا محلات پایین شهر ؟ چه شکل و شمایلی دارد ؟و...
برای ملاقات با او سریع اقدام کردم از دستگاه قضایی تا اداره زندان ها به هرکس و هر مقام ممکن سر زده و درخواستی رد کردم . تلاش ها بی نتیجه بود . دخترک اجازه ملاقات نداشت .
برای دیدن دختری که در سن ۱۸ سالگی به جرم فحشا محکوم به اعدام شده و به دلیل داشتن پرونده سنگین مسئولان ذیربط نسبت به ملاقات او سختگیری خاصی اعمال می کردند بسیار دوندگی کردم تا سرانجام با نامه قاضی پرونده و اجازه ملاقات در سنگین فلزی زندان به رویم گشوده شد .
نگهبان پس از بررسی نامه و گرفتن وسایل مرا تنها با یک خودکار و چند برگ کاغذ به بند زنان هدایت کرد . آنجا هم بازرسی بدنی شدم و خودکار و کاغذها نیز خوب زیرورو شد . همراه با یک زندانبان زن به اتاق انتظار راهنمایی شدم تا با حضور او با لیلا مصاحبه کنم . لحظات انتظار اگرچه کوتاه ، اما طولانی گذشت . صدای جیر جیر باز شدن در کوچک تعبیه شده بالای در ورودی مرا به خود آورد . زن زندانبان اعلام کرد که زندانی آماده ورود است آیا دستبندش را باز کند ؟ اجازه ورود لیلا بدون دستبند صادر شد . هیجان زده از روی صندلی برخاستم . انتظار دیدن دختری قوی هیکل ، مرموز و زیرک را داشتم که در ۱۸ سالگی هشیارانه در بازار تجارت جسم وارد شده است ، اما وقتی در گشوده شد دخترکی سربه زیر و آرام با لباس های ناهماهنگ و رنگ به رنگ را در مقابلم یافتم که قبل از من ، او سلام کرد .
لیلا با چادر سیاه ، روسری سفید و لباس های چند رنگ با آستین های کوتاه و بلند وارد اتاق مددکاری شد . باورم نمی شد که آن دختر لیلا باشد . نگاهی معصومانه و کودکانه داشت . آرام روی صندلی روبرویم نشست و به سوالاتی که برایش تازگی داشت به سادگی یک کودک پاسخ گفت .
کلمات به ردیف و آرام بر زبانش جاری می شد . تو گویی داشت یک قصه را تعریف می کرد . قصه ای تلخ و گزنده که دل شنونده را سخت به درد می آورد .
وقتی از داستان زندگیش ، زجرهای دوران کودکیش و مشتریان بی رحمش می گفت ، سادگی و صداقت کلامش مرا وادار به سکوت کرده بود و تنها قلمم بود که بر کاغذ سفید می لغزید و شرح ماجرا را به نگارش در می آورد . همه ذهن و حواسم به او بود که مبادا کلمه ای جا بیفتد .
او قصه اش را از روزی آغاز کرد که به پرونده اتهامش رقم زد . لیلا اینگونه شرح ماجرا را گفت :
با صدای بسته شدن در حیاط از خواب پریدم . به رختخواب هایی که به ردیف تنگ هم در اتاق پهن شده بود نگاه کردم . بالش مادر کنار پدرم خالی بود . به آرامی از روی چهار برادر که دو به دو طرفینم خوابیده بودند رد شدم که بیدار نشوند . دست و رو نشسته با همان موهای ژولیده جلوی در اتاق رسیدم ، مادر را دیدم که با دمپایی پاره اش از در رسیده و نان تازه خریده . تکه ای از نان کند و در دهانم گذاشت و بر عکس همیشه که پس از بیدار شدن موهایم را برای دست شستن می کشید دستی به نوازش بر سرم کشید و با مهربانی گفت : « لیلا جان می خوام ببرمت یه جای خوب پفک هم سر راه برات می خرم. »
بعد مرا به شیر آب کنار حیاط برد و با صابونی که فقط برای مهمانی رفتن از صندوق گوشه اتاق بیرون می آورد سر و بدنم را با لیف حسابی شست . آب سرد بود اما به خاطر بوی خوش صابون هیچ اعتراضی نکردم . با چادر نیمدارش تنم را خشک کرد و از گوشه اتاق پیراهن قرمز رنگ نخ نمایی را تنم کرد . آهسته موهای طلایی رنگم را شانه کرد و از پشت با دو گیره لباس جمع کرد و بست . مادر چادر مرطوبش را به سر کرد دستم را محکم گرفت و تکه دیگری نان در دهانم گذاشت و هردو راه افتادیم . از کوچه و خیابان هایی رد شدیم که تا به حال نرفته بودم . به خانه ای زیبا که دیوارهای بلند داشت و گل های قرمز از کناره در به بیرون آویزان بود رسیدیم . زنگ زد گفت: « می خوام اینجا کار کنم تو هم برو گل بچین»
در خانه باز شد و ما وارد شدیم . همراه مادر وارد ساختمانی شدیم که فرش های رنگارنگ و صندلی های بزرگ و پهن داشت . مردی هم سن و سال پدرم اما با لباسی فاخر جلوی در آمد . مادر سلام کرد . خواستم سلام کنم از نگاه مرد ترسیدم و پشت مادر خزیدم . با هم تا وسط اتاق آمدیم ،اما مادر به بهانه ای برگشت و بیرون رفت و در را بست . تا خواستم به دنبالش بدوم مرد با دستان قویش دستم را محکم گرفت و گفت : « رفت برایت پفک بخره ، بیا تو .»
مادر رفت و مرا تنها گذاشت .
مادر رفت و لیلا، آن عروسک کوچک بلورین ، زیر ضربات سهمگین فقر از یک سو و بوالهوسی یک موجود افزون خواه پیکر نحیف و کودکانه اش درهم شکست و هیچکس صدای فریادش را نشنید .
نزدیک ظهر مادر برگشت . نه پفک و نه هیچ چیز دیگر همراهش نبود. از مرد پاکتی گرفت و با لیلا خانه را ترک کرد و رفت و دخترک با خود اندیشید شاید این هم یکی از بازی های بزرگتر هاست که او از آن سر در نمی آورد .
از آن روز قصه تلخ حراج جسم لیلا قصه تکراری هر روز و هر هفته شد تا اینکه او را به عقد موقت یک مرد افغان درآوردند که مادر شوهرش دخترک را در اختیار مشتریان قرار می داد و کسب درآمد می کرد .
لیلا این بار نه توسط مادر که با فرمان آمرانه مادرشوهر در تجارت یک سویه، جسمش به حراج گذاشته می شد .
آخرین تصاحب کننده روح و جسم لیلا مردی ۵۵ ساله صاحب همسر و دو فرزند بود که از مشتریان لیلا در خانه اش پذیرایی می کرد و درصدی از درآمد را به والدین لیلا می داد .
چیزی نگذشت که این خانه لو رفت و در یکی از روزهای سرد پاییزی روزنامه ها نوشتند دختری ۱۸ ساله که سرکرده باند فحشا بود در اراک دستگیر شده و پرونده او در شعبه ۲۵ بررسی و به حکم قاضی محکوم به تحمل شلاق و اعدام شده . حکم جهت تایید به تهران فرستاده شده است . وکیل تسخیری لیلا نیز با ارسال دو دادخواست مبنی بر اظهار ندامت از دادگاه تقاضای فرجام کرده است .
ملاقات من به عنوان خبرنگار پس از همه این اتفاقات بود. از یک سو قصه لیلا را از زبان خودش ساده و کودکانه شنیدم و به تحریر درآوردم و از سوی دیگر از مددکار زندان شنیدم که در تست های ارزیابی هوش که از لیلا به عمل آمده «آی کیوی» او در سطح یک کودک ۸ ساله بوده . گزارش من با اشاره به نظر مددکار اولین بار در روزنامه اعتماد چاپ و پس از آن ناگهان گستره رسانه ای یافت و در چندین روزنامه دیگر درج شد . قصه لیلا دهان به دهان نقل شد و وجدان جامعه را تحت تاثیر قرار داد .
آن روز ملاقات قبل از آنکه لیلا را ترک کنم از او پرسیدم اگر دوباره امکان ملاقات داشتیم چه چیزی می خواهی تا برایت بیاورم ؟ با شرم کودکانه نگاهم کرد. لبخندی شیرین گوشه لبانش نشست و گفت یک بسته پفک و شکلات کاکائویی .
دلم از خواسته بچگانه اش به درد آمد. از مددکار زندان پرسیدم لیلا با این اتهام حتما سپرده بانکی قابلی هم داشته . با تردید نگاهم کرد و گفت :« لیلا هیچ حساب و هیچ ریال پولی نه داشته و نه دارد . حتی لباس هایش را هم بندی هایش به او داده اند . هیچکس به ملاقاتش نیامده تا لباسی برایش بیاورد.»
غم سراسر وجودم را گرفت . آه لیلا دخترک معصوم تو چه سرکرده باند فحشایی بودی که حتی لباس های تنت هم عاریتی است . جسم کوچک تو را چگونه بوالهوسانه و منفعت طلبانه این نامردمان حراج کردند؟!؟
بعد از رسانه ای شدن داستان تلخ لیلا همه تلاشم را برای ارتباط بیشتر با دستگاه قضا و وکیل تسخیری لیلا برای اثبات بی پناهی و بی گناهی او متمرکز کردم . از آن سو یکی از وکلای برجسته و ماهر تهران با من تماس گرفت و شخصا وکالت لیلا را پذیرفت . او خیلی سریع به اراک آمد و تلاش تیمی برای پیگیری پرونده آغاز شد . در استعلام از بهزیستی مشخص شد که لیلا به عنوان یک کودک کم توان ذهنی در آنجا پرونده دارد . استعلام از آموزش و پرورش هم تایید کرد که او مدت کوتاه چند روزه در مدرسه کودکان استثنایی با پرونده بهزیستی اشتغال به تحصیل داشته است.
نامه های هر دو اداره ضمیمه پرونده و تحویل مقام قضایی شد .
دیوان عالی کشور در رایی که پس از اعتراض وکلای متهم به حکم اعدام لیلا در دادگاه بدوی و تقاضای تجدید نظر خواهی صادر کرده بود ایرادهایی را به رای قاضی اول وارد دانست که بنا بر آن ایرادها پرونده به یک شعبه هم عرض فرستاده شد و مستندات جدید دال بر وضعیت جسمانی و ذهنی او و اینکه مالکیت خانه ای که کشف شده متعلق به فرد دیگر غیر بوده و از درآمد حاصل چیزی به او تعلق نمی گرفته ضمیمه گردید .
در دفاع از لیلا ذکر شد که چون متهمه فاقد مکان و مسکن و سرپرست موثر است به منظور ارائه خدمات حکایتی با هدف بازپروری و بازتوانی روانی و اجتماعی – ارائه خدمات تخصصی روان شناسی، مددکاری و اقامت موقت جهت توانمندسازی –ایجاد امکانات و تسهیلات لازم در جهت بازپروری و بازخوانی روانی و اجتماعی– جلوگیری از گسترش مجدد آسیبهای اجتماعی و بالاخره فراهم آوردن زمینه های بازگشت به زندگی سالم از طریق پیوند مجدد با خانواده، آموزش و ایجاد اشتغال و کسب درآمد مشروع، ازدواج و تشکیل خانواده و تامین حداقل نیازهای اقتصادی و حل مسائل و مشکلات، حکم بر نگهداری و اسکان موقت وی به مدت هشت ماه در یکی از مراکز بازپروری زنان سازمان بهزیستی کشور ترجیحا استان مرکزی و در صورت نبود امکانات در مرکز دیگر از او نگهداری شود و در این مدت ضمن حمایت معنوی امکان تحصیل و آموزش که حق همه کودکان است فراخور درصد هوشی او و انجام فعالیت های اجتماعی اش فراهم شود .
با دفاعیات وکیل حکم دادگاه دوم لغو اعدام و صدور آن محقق شد ، اما حکم زندان هنوز به قوت خود باقی بود که این بخش نیز با توجه به نیاز به مراقبت روحی _ روانی لیلا و نیاز به آموزش و حرفه آموزی حل شد .
بهزیستی متعهد شد که به مدت هشت ماه مسئولیت نگهداری و آموزش او را انجام دهد و سپس تحویل خانواده شود . در این فاصله یک مرکز توانمندسازی افرادی که مشکل ذهنی دارند از سوی وکیل به بهزیستی معرفی شد که مواردی چون لیلا را تحت سرپرستی داشت . با تلاش وکیل و تیم همکارش سرانجام لیلا بعد از دو ماه دوندگی به موسسه حمایتی سپرده شد و لیلا از آن سال به بعد تحت حمایت این مرکز دور از دسترس خانواده ای که کودکیش را ربودند و از او سواستفاده کردند قرار گرفت . لیلا علاوه بر تحصیل آموزش هنرهای دستی و بافندگی را آموخت ، ازدواج کرد و صاحب فرزند شد . او امروز در جایی دور از همه کسانی که خاطرات تلخ گذشته را برایش رقم زدند چون یک شهروند عادی و در پناه فردی خیر زندگی عادی را در کنار همسر و فرزندش تجربه می کند.
در فاصله زمانی که قصه لیلا جریان داشت هم وطنانی که در ایران و سایر نقاط دنیا با او و قصه تلخش آشنا شده بودند مدام با دفتر روزنامه تماس می گرفتند و اعلام آمادگی برای حمایتش می کردند . بسته های هدیه شامل پفک ، شکلات و لباس پشت هم می رسید ، اما ما اجازه تحویل آنها را به زندان نداشتیم . تنها رابط ما و لیلا وکیلی بود که از تهران آمده و مجدانه پیگیر پرونده بود . بسته های اهدایی را قبل از آنکه لیلا با وکیل و همراهانش اراک را ترک کند تحویل دادم . دستانش را گرفتم که با او وداع گویم کودکانه مرا در آغوش گرفت از اوج خوشحالی اشک در چشمانم حلقه بست . شنیدن آخرین کلامش بیشتر از همیشه دلم را برای معصومیتش به درد آورد . لیلا نه از تبرئه شدن و نجات از چوبه دار بلکه به خاطر بسته پفک و ژاکت بافت صورتی رنگی که فوری پوشید خوشحال شده بود. او مهربانانه صورتم را بوسید و با خنده ای از ته دل گفت : « خانم مرسی » . این آخرین بار بود که لیلا را دیدم .
هفتم آبان ۱۳۸۴ عاقبت یک خبر تیتر اول صفحه اجتماعی بسیاری از روزنامه های آن روز شد : « لیلا از اعدام رست . علم قاضی درست نبود »
زهره ترکمانی